.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۲7→
صدایی از ارسلان درنمیومد...هیچ صدایی...تنهاصدایی که به گوشم می خورد صدای ضجه زدن شقایق بود...
گوشم وتیزتر کردم تاشاید بتونم صدای ارسلان وبشنوم...ولی انگار ارسلان اصلا حرفی نمیزد...انگار سکوت کرده بود...
بعداز چند دقیقه،بلاخره ارسلان به حرف اومد.صدای آرومش به گوشم خورد...برعکس دفعه های قبل دیگه دادنمیزد...به سختی می تونستم بفهمم چی میگه:
- آره...حق باتوئه...حرفای تودرسته! اما نه همش...این وبدون مسبب این همه تنفر توبودی وبس!هیچ کس دیگه ای به جزتواین تنفرو تو دل من نکاشته...من فراموشت کردم شقایق.دیگه بهت فکرنمی کنم.تازگیا...تازگیا یه حس عجیبی باهام همراه شده...نمی دونم...مطمئن نیستم...ولی به گمونم اسم این احساس عِ...
انقد این کلمه آخرو آروم گفت که اصلا نفهمیدم چی گفت...
اسم این احساس...عِ...
عِرفانه؟؟عرفان خره کیه بابا؟؟پس اگه عرفان نیست چیه؟عِ...عِ...کلمه آخر ارسلان چی بوده؟؟...
همون طور مشغول فکر کردن بودم...همه ذهنم درگیر این بودکه بفهمم کلمه آخر ارسلان چی بوده که یهو در خونه بازشد!
با باز شدن درخونه رادوین،توجام سیخ شدم ویک قدم به عقب رفتم...
روبروی در وایسادم وخیره شدم به کسی که توچهار چوب در جاخوش کرده بود.
شقایقه!
همون کسی که اون روز ازم خواست کادوش وبه ارسلان بدم...همونی که ارسلان هروقت اسمش ومی شنوه قاطی می کنه...همونی که ارسلان چندبار پشت تلفن باهاش دعواکرده...شقایق همون عشق قدیمی ارسلانه...همون بی لیاقت!اونی که ارسلان و تنهاگذاشت شقایقه!...
خیره شده بودم به چشمای خیس شقایق... اونم زل زده بودبه چشمای اشکی من...
هردومون چشمامون اشکی بود...چشمای من از سرِ دلتنگی وچشمای اون از دعوای چند دقیقه پیشش با ارسلان...
من چقدر از این چشمای اشکی که حالا روبرومه بدم میاد...ازش متنفرم...متنفر!
موشکافانه تک تک اعضای صورتش وزیرنظر گرفتم...
قیافه خوبو نرمالی داشت...درکل چهره قشنگی داشت!
اما حس خوبی نسبت به این چهره زیباندارم...به هیچ وجه!دفعه قبل که دیدمش مهربون تر به نظر می رسیدولی حالا...
جوری نگاهم می کردکه انگار زدم شوور نداشته اش ونفله کردم وسنگ قبرش وباگلاب شستم!
تونگاهش غیض وعصبانیت موج میزد...حسادت...حرص...تنفر!
زبونش تودهنش چرخید...بالحنی عصبانی وتوهین آمیز گفت:پس تویی اونی که جای من وتوقلب ارسلان گرفته؟!تویی که ارسلان عاشقت شده؟تو؟!!
ونگاه تحقیر آمیزی هم چاشنی لحن توهین آمیزش کرد...
چشم غره ای بهم رفت وازچهار چوب دربیرون اومد...بعداز پوشیدن کفشای پاشنه بلندش،ازکنارم رد شد وبه سمت آسانسور رفت...
من اما انگار دربرابر نگاه های تحقیر آمیز وچشم غره آخرش بی تفاوت بودم...هیچ رغبتی برای تلافی کردن رفتارش ازخودم نشون ندادم!...ارزشش ونداشت که انرژی بذارم وباهاش هم کلام بشم...
گوشم وتیزتر کردم تاشاید بتونم صدای ارسلان وبشنوم...ولی انگار ارسلان اصلا حرفی نمیزد...انگار سکوت کرده بود...
بعداز چند دقیقه،بلاخره ارسلان به حرف اومد.صدای آرومش به گوشم خورد...برعکس دفعه های قبل دیگه دادنمیزد...به سختی می تونستم بفهمم چی میگه:
- آره...حق باتوئه...حرفای تودرسته! اما نه همش...این وبدون مسبب این همه تنفر توبودی وبس!هیچ کس دیگه ای به جزتواین تنفرو تو دل من نکاشته...من فراموشت کردم شقایق.دیگه بهت فکرنمی کنم.تازگیا...تازگیا یه حس عجیبی باهام همراه شده...نمی دونم...مطمئن نیستم...ولی به گمونم اسم این احساس عِ...
انقد این کلمه آخرو آروم گفت که اصلا نفهمیدم چی گفت...
اسم این احساس...عِ...
عِرفانه؟؟عرفان خره کیه بابا؟؟پس اگه عرفان نیست چیه؟عِ...عِ...کلمه آخر ارسلان چی بوده؟؟...
همون طور مشغول فکر کردن بودم...همه ذهنم درگیر این بودکه بفهمم کلمه آخر ارسلان چی بوده که یهو در خونه بازشد!
با باز شدن درخونه رادوین،توجام سیخ شدم ویک قدم به عقب رفتم...
روبروی در وایسادم وخیره شدم به کسی که توچهار چوب در جاخوش کرده بود.
شقایقه!
همون کسی که اون روز ازم خواست کادوش وبه ارسلان بدم...همونی که ارسلان هروقت اسمش ومی شنوه قاطی می کنه...همونی که ارسلان چندبار پشت تلفن باهاش دعواکرده...شقایق همون عشق قدیمی ارسلانه...همون بی لیاقت!اونی که ارسلان و تنهاگذاشت شقایقه!...
خیره شده بودم به چشمای خیس شقایق... اونم زل زده بودبه چشمای اشکی من...
هردومون چشمامون اشکی بود...چشمای من از سرِ دلتنگی وچشمای اون از دعوای چند دقیقه پیشش با ارسلان...
من چقدر از این چشمای اشکی که حالا روبرومه بدم میاد...ازش متنفرم...متنفر!
موشکافانه تک تک اعضای صورتش وزیرنظر گرفتم...
قیافه خوبو نرمالی داشت...درکل چهره قشنگی داشت!
اما حس خوبی نسبت به این چهره زیباندارم...به هیچ وجه!دفعه قبل که دیدمش مهربون تر به نظر می رسیدولی حالا...
جوری نگاهم می کردکه انگار زدم شوور نداشته اش ونفله کردم وسنگ قبرش وباگلاب شستم!
تونگاهش غیض وعصبانیت موج میزد...حسادت...حرص...تنفر!
زبونش تودهنش چرخید...بالحنی عصبانی وتوهین آمیز گفت:پس تویی اونی که جای من وتوقلب ارسلان گرفته؟!تویی که ارسلان عاشقت شده؟تو؟!!
ونگاه تحقیر آمیزی هم چاشنی لحن توهین آمیزش کرد...
چشم غره ای بهم رفت وازچهار چوب دربیرون اومد...بعداز پوشیدن کفشای پاشنه بلندش،ازکنارم رد شد وبه سمت آسانسور رفت...
من اما انگار دربرابر نگاه های تحقیر آمیز وچشم غره آخرش بی تفاوت بودم...هیچ رغبتی برای تلافی کردن رفتارش ازخودم نشون ندادم!...ارزشش ونداشت که انرژی بذارم وباهاش هم کلام بشم...
۱۶.۲k
۰۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.